صدای فکر کردنم را می شنوم
غژغژ چرخنده
در کا سه ای چرخنده .
از پشت نخل نگاه کنی من این جایم
با تکه ای ابر در دست و
گرسنگان رنگ در این حوالی .
اما چه قدر ندیدن لازم بود
که تمام روز ، بچه ها
سکه در بطری کنند
و ما دل واپس تنی
که هی گیر می کند به لبه های تیز
و بچه زاییده است گرگ
تا با نفس هایم بزرگش کنم .
این صدا نمی گذارد بخوابم
نمی گذارد سطح زن را ببینم
نمی گذارد نی لبکم پر نشود از خیام
نمی گذارد حتا بمیرم
وقتی که فرشته به ساعت نگاه می کند
و هایزنبرگ در یک دم
هم به نقطه ی a نگاه کرده
هم به نقطه ی b
یا به عبارتی همان میزی که رویش
من با ماشین لاکی ام ور می روم
و روحم _ سفید سفید موی _
در زیر آن
با قطره های تن فکر می کند ، فکر می کند
اما فکر نمی شود
تا سر برود حوصله ی خدا
چراغ ها را ببندد .
آخر تو خوابیده ای در تابوت
و پیچک های خسته از تو آغاز می کنند
مگر تا کی می شود منتظر بود ؟
صدای فکر من است
که آب چشم ها را خنک می کند
ببین !